هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

اسمم هوراده‘ خدا كنه هميشه جوانمرد نيك بمونم

برام دعا كنين

بعد از 12 سال...

پسرم امروز به طور اتفاقی وارد وبلاگ شدم سالها اونقدر درگیر زندگی شدیم که فراموش کردم به خونه ی کوچیکی که برای تو ساخته بودم تا مادرانه هام رو برات بنویسم و تو یه روزی مثل امروز که برای خودت مردی😍 شدی اونها رو بخونیسر بزنم و الان بعد از سالها پسر قد بلندی هستی که کلاس بسکتبال میره و کلاس پیانو شاید مامان دوست داشتنی های خودش را به تو تحمیل کرده و شاید من هم مثل اون خرسهای مهربونی هستم که به هر حال خرسم نمی دونم اما هر چی هست دلم می خواد زندگیت لبریز از لحظه های شیرین باشه لحظات شاد نه یک زندگی خطی حوصله سربر و فکر میکنم اون کسی که باید کمک کنه تا فردی بشی که زندگیش رو بر پایه های موفقیت بنا میکنه منم شاید یک روزی دور یا نزدیک بفهمم که کارم اش...
18 تير 1402

هوراد پیش دبستانی

عسلم سلام بیشتر از 2 ساله که وارد این وبلاگ نشده بودم و امروز یهو دلم هوایی شد که بیام و اینجا و برات چند خطی بنویسم . 1 ماهه دیگه 5 سالت تموم میشه هرچند من و بابا تصمیم گرفتیم که تورو امسال بفرستیم پیش دبستانی آخه روزای آخر تابستون بدجوری دمق بودی و بهانه گیری میکردی و بدخلق شده بودی شب اخر تابستون بهت گفتم هوراد تو هم سال بعد میری پیش دبستانی یه دفعه گفتی خودم میدونم و بالش رو گذاشتی روی سرت و گریه کردی من و بابا بدجوری دلمون خون شد فرداش به مدیرتون گفتم که هوراد رو امسال بفرستین پیش دبستانی ممکنه سال بعد بخواد بره کلاس اول با اینکه با تحقیقاتم میدونم امکان نداره اما خب چاره ای نبود نهایت سال بعد هم میری پیش دبستان خیلی خوشحال بودی مخصوصا ...
21 مهر 1394

مسافرت

سلام عسلكم خيلي وقته چيزي براي دردونه ننوشتم اتفاقات زيادي افتاده بته عدس خدا رو شكر و از دعاي خير دوستان آبله مرغونش خوب شد البته خيلي شديد نبود و ماماني يه كم ته دلش نگرانه كه دوباره نگيري . پريساي طفلك اما از آبله مرغونه تو نتونست فرار كنه و 20 روزي بعد از تو يه دفعه صورتش پر از دونه هاي آبله مرغون شد طفلك اذيت شد اما خوب بود كه الان گرفت هرچند الانم يه كم دير بود...   نمي دونم در مورد امتحانا و اينكه ماماني و هوراد و بابايي 3 تايي رفتن تا ماماني امتحان بده چيزي گفتم يا نه اما موضوع از اين قرار بود كه 3 تايي بار سفرو بستيم و راهي خونه خاله جون شديم و ماماني اونجا امتحاناش خدارو شكر داد و الان كه اين مطلبو مي نويسم نمره هاي مام...
1 مرداد 1392

آبله مرغون

مامان الهي قربونت بره درد و بلات بياد براي ماماني از هفته پيش بته عدس دچار آبريزش شد ماماني هي وسط روز مي رفت مهد كودك و سر ميزد و براي بهدونه آب ميوه مي برد فكر ميكرد عسلك داره سرما مي خوره سه شنبه موند خونه كه از بهدونه مراقبت كنه كه حالش بهتر بشه اما دست بر قضا بابايي و خود ماماني هم همون روز مريض شدن روز چهارشنبه ماماني با اون حال نزار دلبركو برد پارك چند دقيقه اي بيشتر بازي نكرده بود كه گفت ماماني مريضم بريم خونه....  وقتي رسيديم خونه كلي استفراغ كردي و بعدش خوابت برد ساعت 3 كه از خواب بيدار شدي مامان ديد يه دونه هاي كوچيكي روي پوستت زده سريع زنگ زد دكتر و نوبت گرفت خاله ناهيد و خاله پروانه زنگ زدن و دلداري دادن كه چيزي ني...
12 خرداد 1392

باباي دوست داشتني روزت مبارك

  بابا جون من هورادم خيلي دوست دارم درسته الان خيلي چيزا رو نمي تونم بگم يا خيلي كارها رو نمي تونم انجام بدم اما مي خوام بدوني كه همه چيزو مي فهمم . مي فهمم وقتي صبح خيلي زود از خونه ميري بيرون و غروب بر ميگردي براي چيه درسته بهت ميگم بابا نرو سر كار اما باور كن اين حرفو براي دل خوش كردن خودم مي زنم اون روز كه گفتي بعدا مي يام اينو مي خريم من گفتم گرونه بابا؟ تو خنديدي از اينكه پسر كوچولوت حرف آدم بزرگا رو زده خندت گرفت اما من مي دونستم كه معني حرفم چيه . بابايي من ته چشماي تو مامانو مي بينم نميدونم شايد همه بچه ها اينطورين اما من حتي مي تونم توي قلب تو و ماماني رو هم ببينم . اون روز درسته كه به حرفم خنديدي اما من ته چشماتو ديدم ...
31 ارديبهشت 1392

مادرانه(یک د استان پند آموز)

جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.   او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین ...
15 ارديبهشت 1392

نامه 60ام (مهد جديد)

سلام و صد سلام به بهترين و بي نظيرترين پسر دنيا الان كه اين نامه رو مي نويسم دردونه مامان توي مهده خانم مدير به مامان گفت كه هوراد مشغول خوردن صبحانه هستن جيگر مامان اين چهارمين روزيه كه داري به اين مهد جديد ميري اما خدا روشكر همون دو روز اول سخت بود و گريه كردي اما از روز سوم خودت تنهايي موندي اين چند روز كلي هم همراه مامان كارمند شدي و توي اداره مامان گشت و گذار كردي و به قول خودت ماشين چمند زن ديدي خيلي خوشت اومده بود عزيزم فواره ها هم كه جاي خود داشتن و ته و توي همه رو  در آوردي ديروز با خاله ليلا و خاله مريم سوار ماشينشون شدي بهت گفتن بيا جلو بشين خودت رفتي در عقب باز كردي و گفتي قانون نميذاره جلو بشينم مامان قربون پسر قانون م...
3 ارديبهشت 1392

بدرقه يه آدم خوب

ممنون عزيزم كه امروز با ماماني و بابايي همراهي كردي ميدونم خسته شدي آخه تو  خيلي كوچولويي اما بايد بگم كه مرد كوچيك مايي بهت افتخاي مي كنيم نميدوني اونجايي   كه اون مرد بزرگو داشتن بدرقه مي كردن و لا اله الا الله مي گفتن وقتي صداي همه قطع شد تو يه دفعه بلند با اون صداي بچه گانه دوست داشتنيت گفتي لا اله الا الله ماماني   چه حالي شد احساس كرد اين لا اله الا الله با بقيه فرق ميكنه همين كافيه تا يه سفر كرده   رو تا بهترين جاها ببره .... ماماني همونجا به خودش فكر كرد و اينكه كاش توي بدرقه   ماماني هم يه آدم پاك يه كوچولوي بي گناه باشه كه................. اي بابا ما حالا بايد گل پسرو بفرستيم...
1 ارديبهشت 1392

مادرانه(مردها هم دوست داشتني هستند)

یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند... یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد...
24 فروردين 1392