هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

نامه پنجاه و نهم (خاطرات عيد92)

1392/1/21 11:23
566 بازدید
اشتراک گذاری

عيد 92 هم به سلامتي گذشت امروز 21 امه . غير از اون چند روز اول عيد كه رفتيم همدان هرچند اونجا هم به دليل نيومدن مامان بزرگ و بابابزرگ يه كم دلمون گرفته بود اما خب خدا رو شكر خوش گذشت پايگاه نوژه شد يكي از خاطرات شيرينمون و اون دو تا سرباز كه چقدر تو رو دوست داشتن و بازيا و دويدن مداومت توي سالن باعث نشد تا رفتار بدي نشون بدن و حتي موقع اومدن شماره بابايي رو هم گرفتن . اتاق فرماندهان اين مزيتا رو هم داره ديگه...

روز سيزده بدر همه خونه ما جمع شدن راستش مامان خيلي راضي نبود چون به دلش بود كه 13 بدر حتما بره بيرون اما مجبور شد از صبح توي آشپزخونه باشه هرچند خاله دستش درد نكنه كلي غذا و خوراكي اورد و كلي هم كمك كرد و البته زن عمو فريبا هم خدايي كمك كرد اما خب بازم مامان خيلي خسته شد روز خوبي بود خوش گذشت توي باغ كلي عكس گرفتيم شهريار و رولي هم بودن

وقتي همه رفتن تو گريه كردي بميرم برات دردونه مامان هرچند مامان بزرگ سكينه پيش ما مونده اما تو سروي و نانا رو مي خواستي. الان بابايي  پيام داده كه هوراد بهانه ميگيره اگه تونستي زودتر برو خونه .

مامان جمعه شب با دادا صادق راهي بام ايران شهر زيبائيها شد براي دانشگاه نميدوني چه حالي بودم هي مي رفتم يه گوشه گريه مي كردم آخر تصميم گرفتم كه ببرمت اما مامان بزرگ ناراحت شد كه فكر ميكني من نميتونم نگهش دارم؟ يعني من از اون مامان بزرگش كمترم؟

خلاصه مامان راضي شد كه تو بذاره اما دلش هم پيش تو بود اما بعد كه فهميد بابايي هم تا ظهر نمي رفته سر كار حالش گرفته شد آخه مامان شماها رو نبرد كه بابايي بره سر كارش و مشكلي پيش نياد اما متاسفانه مثل اينكه فكر بيهوده اي بوده...

شنبه تا عصر توي كلاس سپري شد و بعدشم خريد يه ماشين شارژي براي عسلك و انجام دادن كاراي كامپيوتري خاله و ديدن عروس خاله به قول دادا!!!!

يكشنبه هم با رفتن به كلاس تا ساعت 12.30 و بعد تا دك دانشگاه دويدن و سوار اتوبوس شدن و بين راه عوض كردن اتوبوس و قاطي لرا شدنلبخند واي كه چقدر بچه داشتن يكي جيش داشت گريه كه اتوبوس نگهدارين خلاصه كلي اتفاق هر چند خدايي بچه هاشون خوشگل و دوست داشتني بودن خدا حفظشون كنه تا حالا دو بار اين برام پيش اومده مثل ايه كه يه دفعه از بالاشهر آدمو بذارن پايين شهر جابه جائيه جالبيه اما مامان كه راضيه چون اونجوري مجبور نيست بره آرژانتين و بابايي اون موقع شب بياد دنبالش يه راست مي ياد كرجو و بابايي هم اذيت نميشه...

جيگرم مي دونم اون دو روز اذيت شدي اما مامان راه ديگه اي نداشت چون هزينه دانشگاه آزاد خيلي زياده و در شرايط فعلي براي ما امكان نداشت وگرنه مامان همين علوم و تحقيقاتو مثل آدماي با كلاس مي فت و مي يومد و اينهمه توي اين راه طولاني اذيت نميشد اون شب وقتي از راه رسيدم با  اون همه خستگي كلي كار داشتم اين روزا خيلي خستم متاسفانه عيد هم بيشتر خسته كننده بود...

و شنيدن اين جمله كه بابا تو كاري نداشته باش خودش ميدونه و مامانش بيشتر از هر چيز ديگه اي آدمو خسته ميكنه گاهي وقتا دل آدم مي خواد چيزي رو بگه اما عقل و فكر نميذارن .....

دوست دارم پسرم بيشتر از اوني كه فكرشو بكني.........

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آمیتیس
21 فروردین 92 12:41
سلام عزيزم بميرم برات كه تنها موندي آميتيسم مث تو تنهاست البته از 7 صبح تا 3 بعد از ظهر نميدوني چقدر صبحها كه از خونه بيرون ميام ناراحت ميشم ولي با اين حال به اينكه خدا بهترين نگهبانه و اين دل نگروني رو خودش بهم داده دلم آروم ميشه دوست داريم استي ماماني شما چه رشته اي و تو چه مقطعي مي خونيد تو دانشگاه البته اگه دوست داريد بهم بگيد


يلام عزيم خدا نكنه آره باور كنين منم خيلي ناراحتم به خدا اگه شرايط اينطوري نبود سر كار نمي رفتم يا مدتي مرخصي مي گرفتم اما زندگي سخت شده... آميتيس عزيزمو ببوسين