نامه چهل و چهارم (سالگرد ازدواج)
سلام به مهربونترين پسر دنيا نميدونم چرا امروز وبلاگ اينطوري شده كلي نوشتمو و فرستادم اما الان نيستش نميدونم تقصير اين هواي مه گرفتس يا باروني
امروز سالگرد ازدواج مامان و باباس سالگرد زيباترين روز زندگيه مامان يه روز قشنگ باروني كه شايد هيچ ربطي هم به ته ديگ خوردن مامان نداشت
ماماني عاشق بارونه توي بارون احساساتش خيس ميشه اونقدر كه ته دلشو ميتوني مثل تنگ ماهي ببيني
ديروز ماماني زودتر اومد خونه كه بيشتر پيش گل پسر باشه و قند عسل توي اين هواي باروني احساس تنهايي نكنه اما دردونه اونقدر اذيت كرد كه ماماني وقتي باباي دوست داشتني اومد خونه زد زير گريه بعدشم مجبور شدن توي اون هواي سرد گل پسرو به هيبت اسكيموها در بيارنو راهي خيابون بشن نازدونه هم كه قربونش برم همون اول راه خوابيد و مامان و بابا هم به نوبت از ماشين خارج شدندو خريداي لازمو كردن و گل پسر هم صاحب لباس بافتني و شلواراي گرم شد آخه دردونه ديروز از سرما پاهاش يخ كرده بود خدايا شكرت
موقع خواب باز خان باشتين گير داد و با گاز گرفتناي مدام مامانو عصباني كرد خلاصه شب سختي كه تا 4 صبح طول كشيد گذشت هرچند به قول مامان بزرگ شب سمور گذشت لب تنور گذشت...
امروز بابايي پيش گل پسر مونده هرچند طاقت نياورده همون 10 صبح دردونه رو تحويل مامان بزرگ داده خدايا طاقت مامانا رو بيشتر كن چون زندگيه يه مامان توي اين دنيا بيشتر از حرفا به طاقت و توان نياز داره(مسلمانان زسر صدق آمين بگويند كه آمين تقويت باشد دعا را)
مه هرچقدر شديد باشه و هوا هرقدرم باروني باز ميشه دل آفتابي باشه و شاد مخصوصا اگه سالگرد يه ازدواج شيرين باشه و ثمرش يه فرشته بي نظير حتي اگه مامانشو گاز بگيره