هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

نامه پنجاه و ششم(خستگي!!!)

1391/2/11 13:09
503 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلم خيلي وقته كه چيزي ننوشتم ميدوني ماماني بدست آوردن يه چيز هميشه با ازدست دادن چيزاي ديگه همراهه دنيا اينطوريه يعني طبيعتش و ذاتش اينه هيچ چيز كاملي نداره هيچ چيزي كه بتوني دلتو بهش خوش كني اما چه ميشه كرد كه براي زندگي نياز به يه سري امكانات داري و براي بدست آوردن اين امكانات تاوانشو ميدي وقت انرژي سلامتي با هم بودن و لذت بردن .... خلاصه اينكه ماماني خيلي احساس خستگي ميكنه هرچند ميدونه كه بايد خيلي خيلي خدا رو شكر كنه چون داريم يه قدم بزرگ البته بزرگ براي اين دنيا بر ميداريم و اگه نظر خدا نبود مطمئنم و صد البته مطمئن كه به اين زوديا امكان پذير نبود داستان طولانيه و ماماني حتما برات تعريف ميكنه اما قند عسلم ميخوام يه چيزي بهت بگم ماماني معتقده كه هرچي رو بخواي بهش ميرسي يعني نعمتاي اين دنيا در مقابل خداوند اونقدر كوچيكن كه اگه بخواي حتما بهت ميده اما بايد نشون بدي كه ميخواي و اين نياز به تلاش و تحمل يه كم سختي داره گل پسرم اين مدت تو هم همه جا همراه مامان و بابا بودي ديشب كه دستاتو بردي بالا وقتي مامان گفت هوراد دعا كن  اين كار درست بشه نميدوني قلب ماماني چه تكوني خورد حيف اون دستاي پاك كه براي دنيا بالا بره مامانو ببخش عزيزم هر چي خدا بخواد خدايا بارها نظر رحمتتو ديدم خدايا خيلي دوست داريم چه با خونه و چه بي خونه(حرف سنگينيه خدايا امتحانم نكن) 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زهرا از نی نی وبلاگ213
22 اردیبهشت 91 17:50
پسرکم کمی تب داشت شب زودتر از همیشه خوابید ..... نیمه شب از جا پریدم انگار کسی صدا میزد: مامان ...مامان.... همسرم راحت و آسوده خوابیده بود و همه جا غرق در سکوت... "خواب دیده ام آری خواب دیده ام" هنوز چشمم گرم نشده بود که دوباره شنیدم: مامان..... مامان پریدم و سریع به اتاق کودکم رفتم ونگاهش کردم مثل فرشته ای معصوم و زیبا در خواب ناز بود لحافش را مرتب کردم وصورتش را بوسیدم دلشوره داشتم همه جای خانه را سرک کشیدم و دوباره به بستر رفتم اینبار خیلی واضح تر و بلند تر از قبل... انگار هزاران نفر همزمان فریاد میکردند: "مامان....مامان..." تا اتاقش دویدم ! تب داشت پایین تخت نشستم به موهایش دست کشیدم و دستمال نمدار را هر چند دقیقه یکبار عوض کردم خسته بودم اما خواب به چشمانم نمی آمد آرزوهایی که برایش داشتم را مرور می کردم تا سپیده دمان.... "روز مادر مبارک"