نامه پنجاه و ششم(خستگي!!!)
سلام عسلم خيلي وقته كه چيزي ننوشتم ميدوني ماماني بدست آوردن يه چيز هميشه با ازدست دادن چيزاي ديگه همراهه دنيا اينطوريه يعني طبيعتش و ذاتش اينه هيچ چيز كاملي نداره هيچ چيزي كه بتوني دلتو بهش خوش كني اما چه ميشه كرد كه براي زندگي نياز به يه سري امكانات داري و براي بدست آوردن اين امكانات تاوانشو ميدي وقت انرژي سلامتي با هم بودن و لذت بردن .... خلاصه اينكه ماماني خيلي احساس خستگي ميكنه هرچند ميدونه كه بايد خيلي خيلي خدا رو شكر كنه چون داريم يه قدم بزرگ البته بزرگ براي اين دنيا بر ميداريم و اگه نظر خدا نبود مطمئنم و صد البته مطمئن كه به اين زوديا امكان پذير نبود داستان طولانيه و ماماني حتما برات تعريف ميكنه اما قند عسلم ميخوام يه چيزي بهت بگم ماماني معتقده كه هرچي رو بخواي بهش ميرسي يعني نعمتاي اين دنيا در مقابل خداوند اونقدر كوچيكن كه اگه بخواي حتما بهت ميده اما بايد نشون بدي كه ميخواي و اين نياز به تلاش و تحمل يه كم سختي داره گل پسرم اين مدت تو هم همه جا همراه مامان و بابا بودي ديشب كه دستاتو بردي بالا وقتي مامان گفت هوراد دعا كن اين كار درست بشه نميدوني قلب ماماني چه تكوني خورد حيف اون دستاي پاك كه براي دنيا بالا بره مامانو ببخش عزيزم هر چي خدا بخواد خدايا بارها نظر رحمتتو ديدم خدايا خيلي دوست داريم چه با خونه و چه بي خونه(حرف سنگينيه خدايا امتحانم نكن)