نامه پنجاه و هشتم
پسر خوشگل مامان الان در خوابه نازه
مرسي پريسا كه اين چند روز اومدي پيش دردونه و مرسي عمويي كه اين چند روز پريسا رو تو اين راه طولاني آوردي و بردي مرسييييييييييي
ماماني ديروز مطمئن شد كه دردونه هم مي تونه مهد كودك بمونه و تقريبا داشت عادت ميكرد يعني نبايد همش توي مهد كنارش بود بايد احساسات رو كنار گذاشت و بچه رو اونجا تنها گذاشت اينا رو همكاره ماماني يعني مامان سوگل توي پچ پچ هاي توي يه سخنراني به ماماني گفت و ماماني هم عزمشو جزم كرد و همونجا زنگ زد به پريسا و اين پچ پچا رو جامه عمل پوشوند خلاصه اينكه نتيجه مثبت بود اما با رايزني هايي كه با بابايي انجام دادن به اين نتيجه رسيدن كه فعلا بهتره دردونه رو مهد نفرستن و بره پيش مامان بزرگ البته بابابزرگ 2 شب قبل زنگ زد و اولتيماتوم داد كه همين امشب بهدونه رو ببريم پيشش گفت ميخواين بچه رو مريض كنين مهد كودكم شد جا!!!!
خلاصه به احترام به حرف بابابزرگ(اينكه واقعا به اين اولتيماتوم نياز داشتيمو اگه رو نكنيم) از دوشنبه خان باشتين ميره پيش مامان بزرگ و به همون زندگي پادشاهيش ادامه ميده آخي بميرم براي مامان بزرگ ميگه خودم اذيت بشم بهتره تا اينكه بچم اذيت بشه مامان دوست داشتني و مهربونم ميدونم كه اهل كامپيوتر و اين قرتي بازيا(به قول بزرگترا) نيستي اما ميخوام بگم از صميم قلب ازت ممنونم اونقدر زياد كه الان اشكم دراومده خيلي خيلي دوست دارممممممممممممممممم