بارون
ديشب باز بارون اومد و دل ماماني خيس شد مخصوصا توي اين خونه ويلايي با اونهمه درخت وحشي كه ساقه هاش به هم پيچيده و آواز بلبلا كه دارن بدون خجالت عشقشونو فرياد ميكنن آدمو هوايي ميكنن و شرم آدمو ميريزن تا جاييكه دل ماماني هم خجالتش ريخت و عشق گرمي از پشت پنجره دلش گر گر گرفت و ياد روزايي افتاد كه.... يه دفعه بي هوا دلش براي عشق زندگيش تنگ شد همونجا باور كن همونجا كنار خودش دلش كنار دلش ‘يه كم سخت شد اما باور كن خيلي ساده بود ساده و خودموني بدون هر رنگ و لعاب ساختگي نميدونم چي شد كه نشد دو تا دل همديگرو بغل كنن يا شايدم بغل كردن و من نفهميدم هر چي كه بود ميشد كه قشنگ تر بشه اما حيف... نه چرا افسوس ميدونم توي همين روزا و شبا بازم بارون ميياد درختاي وحشي خيس ميشن و از شاخه هاي بلندشون آب مي چكه و گلاي خودروي حياط هم پر از بارون ميشن و باز بلبلا ميخونن و دل يه مامان كنار دل يه بابا آروم ميگيره و اين بار شايد عاشقانه تر به هم نگا كنن مثل همون روزا و مثل همون دم دماي غروب كه بابا در خم كوچه توي تاريكي محو ميشد و مامان دلش يه دفعه پر غم و بابا كه طاقت طي كردن اون خم كوچه رو نداشت دلشون ميخواست اون كوچه هيچ خمي نداشته باشه و تا انتها خط صاف جلو بره اما حالا كه فكر ميكنم ميبينم چه منحني زيبايي بود اونقدر كه عشق مامان و بابا رو منعكس ميكرد نميدونم بارون دوباره كي مي ياد اما اگه هم نياد باز ماماني عاشق باباييه
بابايي دوست دارم بيشتر از اوني كه فكرشو بكني و بيشتر از اوني كه تا حالا بهت گفتم كاش امروز بارن بياد.........
گفتی بارانم
من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و خدایی بی ادعا
گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم
صدایت در گوشم پیچید
نگاهت در چشمانم نقش بست
نشان دادی به من آنچه بودم
آری، با تو رسیدم من به اوج خودم
نامم را خواندی.. گفتی بارانم
بارانی شد دل و چشمانم
آری بارانی شدم تا ببارم
اما ای کاش بدانی تویی آسمانم
بی تو نه معنا دارد باران
نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان
ای که شبیه تر از خود به منی
بگو تا آخر راه با من هم قدمی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی