نامه هشتم(شهاب)
ديروز بابايي هورادو حموم دادو 3 تايي عازم يه مسافرت كوتاه به سمت خونه مامان بزرگ شديم آخه شهاب كوچولوي 2 ماهه پسر عموي هوراد خونه مامان بزرگه از رانندگي مامان و كيف كردن هوراد كه بگذريم رسيديم خونه مامان بزرگ هوراد مهربون همين كه شهابو ديد شروع كرد خنديدن آره پسرم تو مهربونترين و دوست داشتني ترين كوچولوي دنيايي اون نگاه مهربونت به شهاب هزار تا معني داشت بعد كلي خنديدن نوازش شهاب خوابت گرفت و اونوقت بود كه ديگه شهاب دوست داشتني هم برات جالب نبود عمه ها فكر ميكردن كه تو حسودي ميكني و ميگفتن هوراد شهابو نديده ميگيره اما من و بابايي ميدونستيم كه گل پسر ما اصلا الان نميدونه حسودي چيه شايد توي بچه هاي بزرگتر ديده بشه اما تو يه كوچولوي 9 ماهه نه.
وقتي يه چرت كوتاه زدي دوباره هومنقدر مهربون شدي كه بودي و وقتي شهاب داشت گريه ميكرد تو معصومانه نگاش ميكرديو دست مي زدي كه خوشحالش كني قربون پسر بي نظيرم برم
صبح ماماني كه خيلي احساسا خستگي داشت و ديشبم گل پسر نذاشته بود بخواب يه نامه دوست دارم براي مامان بزرگ گذاشت پشت در كه يه كم بيشتر بخوابه
اما قند عسل صبح زود بيدار شد و ماماني رو بيدار كرد ماماني هم با چشمون خواب آلود قند عسلو تحويل مامان بزرگ داد به اميد اينكه 1 ساعت بخوابه اما دلش نيومد تا ايه سوپ خوشمزه براي حبه انگور درست كنه و ريخت و پاش هورادو جمع كنه شد ساعت 10:30 بدو بدو راه افتاد كه بياد سركار
خوشگلم وقتي تو تراس بغل مامان بزرگ وايساده بوديو منو نگاه ميكردي جگرم كباب شد جدا شدن ازت واقعا برام سخته بي نهايت بي نهايت دوست دارم اما چكار كنم كه امروز بايد تا 2:30 سر كار بمونم
بته عدس من و بابا عاشقتيم