هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

تسليت

هموطن عزيزم تسليت و البته معذرت كه اونطور كه بايد همدردي نكرديم من ايراني شرمنده از اين بي تفاوتي از طرف همه اونايي كه بايد كاري ميكردن و نكردن عذر خواهي ميكنم اخه كاره اي بودن اصلا كارشون همين بوده اما خب شايدم نه شايد آذربايجان خارج از محدوده كاريه ولي چقدر خوشحالم كه هموطنايي دارم كه دلشون تند تند زد و قلبشون به درد اومد و هر چي در توانشون بود پيشكش كردن اصلا هم براشون مهم نبود كه توي بوق رسانه اي فرياد بشه يا نشه‘ جناب مجري اشك همدردي بريزه يا خنده بازارشو ادامه بده و من تي وي نگاه كن بعد از يك روز تازه بفهمم اي واي كه توي ايران همين جا همين كنارخودمون نه اون ور مرز همينجا همين طرف خط مرز زمين شكاف خرد...
11 شهريور 1391

پندانه مادري

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستا...ن شد ,,, او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد ,,, او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,, پدر با عصبانيت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی ...
6 شهريور 1391

مادرانه(خشونت هرگز!!!)

سخت آشفته و   غمگین بودم …  به خودم می گفتم : بچه ها تنبل   و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود   را … باید   امروز   یکی را   بزنم، اخم کنم  و نخندم   اصلا تا   بترسند   از   من و   حسابی   ببرند … خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم...   چشم ها در پی   چوب، هرطرف می غلطید مشق   ها   را   بگذارید جلو، زود، معطل   نکنید  ! اولی کامل   بود، دومی بدخط بود بر سرش داد   زدم... سومی می   لرزید... ...
1 شهريور 1391

دو روز مانده

 دوروز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود . پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." ...
21 مرداد 1391

مادرانه

  شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلی...
11 مرداد 1391

نجات دهنده اي به نام آجي

توي آشپزخونه در حال درست كردن فرني براي دردونه بودم كه با صداي بابايي  به خودم اومدم آروم اومدم كنار در‘ ديدم نازدونه نشسته گوشي پزشكيشو گذاشته تو گوششو هي روي دست و پاش فشار ميده نميدونين چه حالي داد بچم عين يه دكتر داشت با گوشي كار ميكرد احساساتم داشت قل قل ميزد توي چشاي بابايي هم كه نگا كردم ديدم اونم مثل منه خدايا شكرت يادم رفت دسته گل قند عسلو بگم كه چند روز پيش به آب داده البته تقصير اون نبوده الهي فداش بشم مامان بزرگ توي آشپزخونه داشته غذا درست ميكرده كه خان باشتين ميره توي اتاقو و درو مي بنده و هي با كليد ور ميره چشمتون روز بد نبينه در قفل ميشه و دردونه ميممونه توي اتاق مامان بزرگ هراسون هر چي به در ور ميره باز نميشه ...
11 مرداد 1391

خبر مهم

سلام قند عسلم خوشگله مامان كه دلم الان بله همين الان كه اينجا نشستم براي جنابعالي يه ذره شده كوچولوي باهوشم خيلي دوست دارم ديشب كه گفتي آب وقتي دنبالت اومدم كه بهت آب بدم ديدم ليوانو برداشتي و گذاشتي جلوي آب سرد كن يخچال و هي داري قدتو مي كشي كه برسي و فشارش بدي نميدوني ماماني چه حالي كرد و با سر و صدا بابايي رو صدا كرد بابايي درسته كه جابجايي فيزيكي نكرد اما خب احساساتش كلي اين طرف اونطرف شد و كلي قربون صدقت رفت... آها داشت يادم مي رفت مي خواستم يه خبر مهمو بگم راستش داستان از اونجايي شروع شد كه  پارسال ماماني يه وام يه تومني گرفت و به فكر افتاد و به فكر افتاد كه اين يكو بكنه 5 و پول رهن خونه بيشتر بشه اما از اونجايي كه ...
9 مرداد 1391

منتظر يه خبر مهم

سلام به دردونه مامان و بابا خيلي وقته كه چيزي براي نازدونه ننوشتم راستش تو اين مدت اتفاقات زيادي افتاده كه خيلي هم مهمن ماماني منتظره آخر هفته بشه و به سرانجام برسن تا براي گل پسر تعريف كنه هرچند بهدونه خودش از اول همراه مامان و بابا بوده و كلي زحمت كشيده
1 مرداد 1391