هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

روز مادر

ماماني دوست دارم اين عكسو از وبلاگ يكي از همكارا گرفتم خيلي خوشم اومد روز مادر با اتفاقات مختلف سپري شد از 6 صبح راه افتادن به سمت خونه مامان بزرگ و دودر كردن باغ عقيق و بنگاه رفتن ماماني كه كل بنگاهها رو يه روزه رفت و بعدش بدو بدو رفتن تا تهران براي امتحان و بعدشم اومدن بابايي با دسته گل دنبال مامان و و مسير برگشت كه 3 ساعت و اندي طول كشيد و برداشتن مامان بزرگ و اومدن به خونه راستش ماماني اونقدر خستس و اونقدر اتفاقات جديد توي اين مدت افتاده كه توان نوشتن هم نداره الان شما گل پسر رفتي كه واكسن بزني و ماماني نگرانه ايشالله به سلامتي قربونت برم كه 5/1 شدي خيلي دوست دارمممممممممممممم خيلي زيادددددددددد ...
24 ارديبهشت 1391

نامه پنجاه و ششم(خستگي!!!)

سلام عسلم خيلي وقته كه چيزي ننوشتم ميدوني ماماني بدست آوردن يه چيز هميشه با ازدست دادن چيزاي ديگه همراهه دنيا اينطوريه يعني طبيعتش و ذاتش اينه هيچ چيز كاملي نداره هيچ چيزي كه بتوني دلتو بهش خوش كني اما چه ميشه كرد كه براي زندگي نياز به يه سري امكانات داري و براي بدست آوردن اين امكانات تاوانشو ميدي وقت انرژي سلامتي با هم بودن و لذت بردن .... خلاصه اينكه ماماني خيلي احساس خستگي ميكنه هرچند ميدونه كه بايد خيلي خيلي خدا رو شكر كنه چون داريم يه قدم بزرگ البته بزرگ براي اين دنيا بر ميداريم و اگه نظر خدا نبود مطمئنم و صد البته مطمئن كه به اين زوديا امكان پذير نبود داستان طولانيه و ماماني حتما برات تعريف ميكنه اما قند عسلم ميخوام يه چيزي بهت بگم ما...
11 ارديبهشت 1391

خداوند به ميهماني مي آيد

پیرزنی در خواب به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست . نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد . این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با نار...
9 ارديبهشت 1391

سیزده بدر

گل پسر همینکه به مکان منتخب بزرگترا برای بدر کردن سیزده رسید شروع به دویدن کرد بابایی هم کفشاشو در آورد تا قند عسل راحتتر جست و خیز کنه خلاصه روز طبیعت با بازی هوراد و امید و بدو بدو کردن,توپ بازی و داخل چادر رفتن و دالی کردن ادامه پیدا کرد و بزرگترا هم البته در دو گروه آقایان که مشغول صحبت در مورد مسائل فنی و خانمها که خاله شده بود نقل مجلسو از اتفاقاتی که توی عروسی افتاده بود به همراه فیلم مستندش که با عینک یو وی دار هم قابل دیدن نبود ...و خیل خواستگارایی که لب چشمه بااسب اومده بودن تا پریسا رو سوار کنن و خاله تفنگ به دست همه رو تار و مار کرده بود و خلاصه هزار تا اتفاق دیگه اونقدر که عقربه ساعت به5 رسید و فرمان برگشت داده شد مامانی ...
17 فروردين 1391

عيد شما مبارك

پسر خوشگلم اين سومين عيديه كه پيش مايي سال اول توي شكم ماماني بودي و كنار سفره هفت سين دوسال بعد هم توي بغل مامان و بابا مرسي كه پيش مايي بي نهايت دوست داريم و عاشقتيم با اومدنت بركت و سلامتي و خير توي خونه ما و خونه خيلي از اطرافيان اومد اينو نه من كه خيليا ميگن دوست داريم و بخاطر وجود پر خير و بركتت خرا رو صد هزاران بار شكر ميكنيم ايشائ الله سالهاي سال اني عيدو جشن بگيري عيدت مبارك نازنينم   ...
5 فروردين 1391

روز دموكراسي

سلام قند عسلم خيلي وقته ماماني برات چيزي ننوشته ببخشيد عزيزم مامان يه كم كارش زياده جمعه اولين روزي بود كه ماماني اينقدر طولاني از گل پسر دور بود خيلي خيلي براي ماماني سخت بود و دلش همش پيش دردونه بود بابايي خيلي زحمت كشيد و از دردونه نهايت مراقبت رو كرد وقتي مامان اومد خونه نازدونه توي خواب ناز بود نصفه شب كه بيدار شد ماماني رو كه ديد لبخندي زد و دوباره چشماشو بست الهي مامان قربونت بره.  مرسي عزيزم كه اينقدر خوب تحمل كردي و به قول بابايي مراقب اونم بودي بابايي خيلي ازت تعريف كرد .خوب پدر و پسر باهم مچ شدينا: دموكراسي!!!‘برغون‘ خلاصه كلي جاي خوب و نه چندان خوب اينم اولين روز شركت دردونه در  دموكراسي!!! &n...
14 اسفند 1390