هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

بياين مهربونتر باشيم

  مگان ووگل 17 ساله در راند آخر مسابقه قهرمانی دوی 3200 متر بود که به آردن مک مت 17 ساله ای رسید که توان خود را از دست داده بود. مگان بجای رد شدن از کنار آردن، ایستاد، بازوی آردن را به دور گردن خود انداخت و 30 متر پایانی را با او قدم زد تا به خط پایان رسید. لحظه ای که به خط پایان رسیدند مگان، آردن بی رمق را به روی خط پایان هل داد و به این ترتیب خود بجای آردن آخرین نفر مسابقه شد.   توریست عکاسی که کفش خود را به یک بی خانمان برزیلی هدیه میکند   ...
22 آذر 1391

نامه به فرزند

فرزند عزیزم:   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاها...
21 آذر 1391

اصلا نفهميدم چي شد

سلام عزيز دل مامان برام خيلي ناراحت كننده است كه اين خبرو بنويسم اما چون ميخوام توي وبلاگت باشه مي نويسم 5شنبه ظهر وقتي كه مامان و بابا داشتن ناهار ميخوردن و جنابعالي بعد از خوردن ناهارتون مشغول ديدن كارتون بودين يه دفعه بلند شدي و صندلي كوچولوت برگشت به عقب و يه فاصله چند سانتيو افتادي ماماني اصلا فكر نميكرد اتفاق مهمي افتاده باشه اما اونقدر گريه كردي كه ماماني و بابايي سفره ناهار و ول كردن و سوار پري شدن كه ببرنت دكتر اما همونجا توي ماشين خوابت برد ناچار برگشتن عصر كه بيدار شدي بازم شروع كردي به گريه اما اين بار هرچي تلاش كرديم قفل فرمون پري باز نشد خاله كه خدا خيرش بده و اومد و ما را بد دكتر بعد از عكس و اين حرفا دكتر گفت كه مچ...
11 آذر 1391

یه خبر فيزيولوژيكي

كوچولوي مامان فدات بشم راستش ماماني مريض شده البته خدارو شكر كه من مريض شدم و خوشگل مامان و پاپاش خوبه ماماني امروز دوبار رفت دكتر هرچند از همون ديشبم تشخيص  داده بود كه  زونا گرفته البته خيلي مهم نيست اما مي ترسم از من بگيري و دچار آبله مرغون بشي هرچند دكتر گفت اگه بچه هم بگيره نگران نباش براش بهتره اما خب احساس ميكنم طاقت مريضيتو ندارم ميخواستم 5 شنبه برات تولد بگيرم اما با اين اوضاع نميدونم چكار كنم  خيلي كسل و خستم با اين دونه هايي كه همش ميخارن از اونور استاد پاتو هم گير داده كه اگه هفته ديگه  نياي حذف ميشي ديروز آخر كلاس آب پاكي رو ريخت رو دست ماماني كه غيبتات از حذف شدنم گذشته و هفته ديگه هر طور شده بايد سر كل...
22 آبان 1391

دل نوشته

دستت را به من بده نترس با هم خواهیم پرید من از روی رویاهایی که رو به باد و تو از روی بوته های باران پرست ...امید و علاقه ی من از تو... اندوه و اضطراب تو از من واژه ها ، کتاب‌ها و ترانه‌های من از تو سکوت ، هراس و تنهایی تو از من هلهله، حروف، هر چه هست من از تو درد، بلا و بي کسی‌های تو از من... زندگــــــــــــــی کن شازده کوچولوی من دنیا همین طور نمی ماند   (سید علی صالحی ) ...
15 آبان 1391

نامه پنجاه و هشتم

پسر خوشگل مامان الان در خوابه نازه  مرسي پريسا كه اين چند روز اومدي پيش دردونه و مرسي عمويي كه اين چند روز پريسا رو تو اين راه طولاني آوردي و بردي مرسييييييييييي ماماني ديروز مطمئن شد كه دردونه هم مي تونه مهد كودك بمونه و تقريبا داشت عادت ميكرد يعني نبايد همش توي مهد كنارش بود بايد احساسات رو كنار گذاشت و بچه رو اونجا تنها گذاشت اينا رو همكاره ماماني يعني مامان سوگل توي پچ پچ هاي توي يه سخنراني به ماماني گفت و ماماني هم عزمشو جزم كرد و همونجا زنگ زد به پريسا و اين پچ پچا رو جامه عمل پوشوند خلاصه اينكه نتيجه مثبت بود اما با رايزني هايي كه با بابايي انجام دادن به اين نتيجه رسيدن كه فعلا بهتره دردونه رو مهد نفرستن و بره پيش مامان ...
26 مهر 1391

کمک

راستش مامانی خیلی خستس اونقدر که دستش به نوشتن هم نمیره مامانی بالاخره دانشگاه ملی ثبت نام کرد که نوشتنش خودش یه کتابه و اینکه آقا هوراد هم هیچ جوری زیر بار مهد کودک نمیره بابا بزرگ هم امشب اولتیماتوم داده که بچمو بیارین همینجا میخواین اونجا مریضش کنین مامانی تصمیم گرفته این سه روز هم با پریسا گل پسرو بفرست مهد تا ببینه چی میشه خلاصه اوضاع بدجوری قمر در عقربه کاش میشد چند روزی از زندگی مرخصی گرفتو یه جای دور گم شد اما ... از مامانایی که بچه شونوگذاشتن مهد و تجربه ای دارن خواهش میکنم کمک کنن
23 مهر 1391

نامه پنجاه و هفتم ( اولين روز مهد)

آهاي آهاي خبردار هوراد نازنينمون به مهد كودك مي رود همه بگين ما شالله   لطفا آهنگين خوانده شود همراه با حركات موزون كمر كه نه همون حركات دست كافيه امروز هوراد خان همراه با باباييو ماماني و عمه جوني راهي مهد كودك شدن عكسشو حتما بايد بزارم خدارو شكر .... ادامه دارد
9 مهر 1391

نامه پنجاه و ششم

سلام به قند عسل ماماش و پاپاش الان که دارم اینو می نویسم تو و بابایی در خواب ناز هستین و مثل دو تا جوجه خوشگل خوابیدین مامانی صبح زود بیدار شده و برای شما دو تا پسر خوشگل حلیم درست کرده که شکم و گلوتونو صفایی بدین آخه هر 3 تاییمون بدجوری سرما خوردیم . راستش مادر نمیدونم از کجا برات تعریف کنم که چی شدکه سر مامانی اینقدر شلوغ شد که وقت نکرده برای دردونه چیزی بنویسه خیلی دوست دارم وبلاگت پر بشه از خاطراتت که وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که چی شده و چی گذشته اما خب حیف که تا الان نشد ایشالله که از این به بعد بهتر بشه(مسلمانان ز سر صدق آمین بگویند که آمین تقویت باشد دعا را!!!) گفته بودم یه خبر خوبی در راهه اونم اینه که مامانی ارشد قبول شد...
31 شهريور 1391