هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

نامه پنجاه و نهم (خاطرات عيد92)

عيد 92 هم به سلامتي گذشت امروز 21 امه . غير از اون چند روز اول عيد كه رفتيم همدان هرچند اونجا هم به دليل نيومدن مامان بزرگ و بابابزرگ يه كم دلمون گرفته بود اما خب خدا رو شكر خوش گذشت پايگاه نوژه شد يكي از خاطرات شيرينمون و اون دو تا سرباز كه چقدر تو رو دوست داشتن و بازيا و دويدن مداومت توي سالن باعث نشد تا رفتار بدي نشون بدن و حتي موقع اومدن شماره بابايي رو هم گرفتن . اتاق فرماندهان اين مزيتا رو هم داره ديگه... روز سيزده بدر همه خونه ما جمع شدن راستش مامان خيلي راضي نبود چون به دلش بود كه 13 بدر حتما بره بيرون اما مجبور شد از صبح توي آشپزخونه باشه هرچند خاله دستش درد نكنه كلي غذا و خوراكي اورد و كلي هم كمك كرد و البته زن عمو فريبا هم خد...
21 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام عسل مامان و بابا عيد شما مبارك اين سومين عيديه كه به اميد خدا داري ميگذروني 100 ساله بشي جيگر مامان ميدونم كه اين روزا خيلي خوشحالي همش يا مهموني ميريم يا مهمون مي ياد و كلي تغيير كردي و به اميد خدا بزرگتر شدي كلي حرفاي جديد ياد گرفتي چند روز پيش كه مامان سرفه مي كرد اومدي پيش مامان گفتي مامان مريضي؟  سرفه ميكني؟ آب جوش نبات خوردي گلوت اذيت شد؟ ويتامين مي خواي؟ بعد رفتي كه براي مامان قرص ويتامين بندازي توي آبو بياري كه از دستت افتاد و شكست الهيييييييييييي من فداي حرف زدنت و مهربونيات برم خيلي خيلي دوست دارم بيشتر از اونكه فكرشو بكني سفر همدان به خوبي طي شد خدا رو شكر تو هم كه كلي بازي كردي مخصوصا با اميد غار ع...
10 فروردين 1392

دم عيدي

سلام عزيزم مي خواستم پست قبليتو كامل كنم اما نشد نميدونم اينترنت مشكل داره يا سايت اون روزم همين مشكل پيش اومد و مجبور شدم پستو نيمه كاره بگذارم. عسلم 2 هفته پيش خونه عمو علي اينا مهمون بوديم آخه زهره جان مي خواست تو و شهابو ببينه عمو علي هم زحمت كشيدو همه فاميلو دور هم جمع كرد روز خوبي بود و خوش گذشت اما شب موقع برگشت شايد به دليل باز بودن پنجره و شايد به هزار و يك دليل ديگه تو مريض شدي اول فكر كرديم فقط يه سرماخوردگي معموليه اما متاسفانه اينطوري نشد و هفته دوم بدجور تب كردي شب تا صبح بيدار بوديم پاشويه شربت  شياف اما هيچكدوم كارساز نبود حتي انتي بيوتيك دكتر هم كاري نكرد ساعت 4 برديمت كلينيك بهبد اما قربون اون روحيت ...
27 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام به بهترين پسر دنيا ماماني رو ببخش خيلي وقته چيزي براي بهدونه ننوشنه قبل از اينكه بخوام بهونه بيارو بايد بگم بيشتر تنبلي بوده و نه چيز ديگه ماماني اين هفته به اتفاق باباييو هوراد آقا راهي بام ايران!! شدند و اونجا تحصيل و دانشگاه و از اين حرفا و هونجا آب پاكي رو ريختم روي دست استاد كه تا سال آينده منو نمي بينين ظاهرا كه عصباني نشد حالا موقع نمره آخر ترم معلوم ميبشه راستي مامتني همين كه رفت اتاق استاد براي سلام عليك استاد گفت ديدي بهت 20 دادم مامان بيچاره هم كه بخاطر كم رفتن سر كلاس زبونش بستس نتونست بگه كه همه سوالا رو درست جواب داده و خودش 20 گرفته به ناچار گفت بعععله استاد داشت يادم مي رفت مي خواستم ازتون تشكر كنم كه بهم 20 دادين . وق...
9 اسفند 1391

مادرانه

  با دین یا بدون آن ، انسانهای خوب کارهای خوب می کنند و انسانهای شرور، کارهای شرارت بار، اما برای اینکه انسان های ظاهرا خوب کارهای شرورانه بکنند، به دین نیاز است. استیون واینبرگ ...
9 بهمن 1391

مادرانه

بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید چگونه می‌شود از زندگی کنار کشید؟ چقدر می‌شود آیا به روی این دیوار به جای پنجره نقاشی بهار کشید؟ برای دور زدن در مدار بی‌پایان چقدر باید از این پای خسته کار کشید؟ گلایه از تو ندارم، چرا که آن نقاش مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید حکایت من و تو داستان تکّه‌‌یخی‌ست که در برابر خورشید انتظار کشید چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت ولی هزار رقم دیده خمار کشید؟ اگر بهشت برای من و تو است، چرا پس از هبوط خدا دور آن حصار کشید؟ چرا هرآنچه هوس را اسیر کرد، امّا برای تک‌تک‌شان نقشة فرار کشید؟ خدا نخست سری زد به جبّه ی منصور سپس به دست خودش جبّ...
1 بهمن 1391

امتحان ماماني

سلام و صد سلام به نازدونه دوست داشتني مامان و بابا خبر مهم اينه كه مامان به اميد خدا و لطف پدر و پسر امتحاناتش رو داد و برگشت حالا اينكه چه جوري 5 تا امتحانو دو روزه  داد وقتي بزرگتر شدي و ايشالله رفتي دانشگاه خودت مي فهمي عزيزم شنبه كه ماماني رفت دانشگاه بعد از 2 تا امتحان بدو بدو رفت آموزش ببينه چرا بهش sms دادن همونجا چشمش به اتاق مشاوره افتاد جرقه اي در ذهنش روشن شد كه براي دردونه هم مشاوره اي بكنه خلاصه دست بر قضا خانم كارشناس هم همونجا بود و 1 ساعتي با مامان صحبت كرد گفت كه عسلي پسر باهوشي كه بايد انرژيش تخليه بشه با پارك بردن و توي استخر بازي كردن و گل بازيو و خمير بازيو از اين چيزا گفت الان ديگه وقت مهدكودك نازدونس...
20 دی 1391

شير بست

سلام و صد سلام يه خبر مهم و اون اينكه آقا هوراد ديگه مي مي نمي خوره الان 5 روزه كه مي مي نخورده البته اگه كلا نخوردنو حساب كنيم 2 روزه چون 3 روزه اول شبا ميخورد ديروز دردونه اصلا سراغ مي ميم نگرفت ماماني 3شنبه هفته پيش رفت پيش خانم دكتر چقدر خاطره داشتم از اونجا نه ماه كار مامان رفتن به اون مطب بود البته هميشه هم همراه بابايي اما اين بار ماماني تنها بود و فرصت داشته به همه آدمايي كه اونجا بودن نگاه كنه و از خودش براشون داستان بنويسه خلاصه اونقدر طول كشيد كه ديگه ذهن مامان ياري نكرد و داشته به جزوه خونيه و از اين كاراي بي حاصل!!! مي كشيد كه بعد از 5/2 ساعت بالاخره هماي سعادت رو سر مامان نشست و وارد مطب شد خانم دكتر مثل قديما خيلي مهربون ...
11 دی 1391