اصلا نفهميدم چي شد
سلام عزيز دل مامان برام خيلي ناراحت كننده است كه اين خبرو بنويسم اما چون ميخوام توي وبلاگت باشه مي نويسم 5شنبه ظهر وقتي كه مامان و بابا داشتن ناهار ميخوردن و جنابعالي بعد از خوردن ناهارتون مشغول ديدن كارتون بودين يه دفعه بلند شدي و صندلي كوچولوت برگشت به عقب و يه فاصله چند سانتيو افتادي ماماني اصلا فكر نميكرد اتفاق مهمي افتاده باشه اما اونقدر گريه كردي كه ماماني و بابايي سفره ناهار و ول كردن و سوار پري شدن كه ببرنت دكتر اما همونجا توي ماشين خوابت برد ناچار برگشتن عصر كه بيدار شدي بازم شروع كردي به گريه اما اين بار هرچي تلاش كرديم قفل فرمون پري باز نشد خاله كه خدا خيرش بده و اومد و ما را بد دكتر بعد از عكس و اين حرفا دكتر گفت كه مچ...
نویسنده :
مامان و باباي هوراد
12:09